روبرت چند گام رقصان برداشت ، سپس در حالي كه سريع و سريع تر مي دويد، بازوهايش را گشود و ناگهان احساس كرد از زمين به هوا برخاسته و مي تواند پرواز كند . البته بعد از چند متر كه احساس كرد زمين را زير پاي خود نمي بيند و در هوا معلق است، ترس برش داشت .
.
بنا بر اين ديگر بازوانش را حركت نداد و احساس كرد ، دارد پايين مي آيد، به طوري كه روي زمين شني چندين بار سكندري خورد تا توانست دوباره تعادل خود را به دست آورد و به طور طبيعي راه برود