توضیحات
یَأس در اتاق پشت میز بزرگی نشسته بود. نوک سبیل تاب دادهاش را میجوید. خِسخِس سینه تنباکوییاش با نفسهای بریده و کوتاه و پیدرپی پردهها را میلرزاند. نسیم بهاری پشت شیشه در شکیب بود. امید حیران بیرون را مینگریست. خورشید هنوز در افق نخوابیده بود، ماه در گوشه آسمان برق میزد. ستارهها تکتک رنگ میگرفتند. شب و روز ــدو دلدار تبزدهــ دست در آغوش، بیشتاب. و یاس… یاس سپید تمام شبانه روز پشت شیشه در انتظار. علفهای تُنُک باغچه با هر موج نسیم میرقصیدند، شب و روز و ماه وخورشید و ستارگان درخشان هم.
امید چشمانش را از شیشههای چرکآلود گرفت و به سوی یَأس سر برگرداند، با پرسشی فیروزهایرنگ در چشمانش. یَأس دستمالی بزرگ از جیبش درآورد. بینیاش را پُرسر و صدا در آن خالی کرد. پوزخندی به نگاه ویران امید زد. پس از نگاهی به درونش دستمال را تا زد و در جیبش گذاشت. زمزمه کرد و یا شاید ناله، شاید غرولندی طلبکارانه:
ــ احمق کوچولو… کوچولوی احمق… نخواهد آمد!
ــ نه… میآید…. میآید… خودش پیام داد…. میآید.
ــ هزار وعده خوبان… هههه… شاعر کوچولو… تو هم دلت خوش است ها!
و دوباره به جویدن نوک سبیلهای تابدادهاش پرداخت.
صدای چِرِقوچرق سوختن هیزم در بخاری دیواری، همراه با سکوت اتاق، صدای باران را خفه کرده بود. اکنوندیگر نمیبارید.
ــ هه!… میبینی که اصلاً از پشت شیشه دیده نمیشود… چیزی میبینی اصلاً؟
ــ این سوی شیشه را پاک کردهام… بارانزده، گِل پاشیده… دوباره باران خواهد آمد… خواهد آمد.
ــ خواهد آمد!… خواهد آمد!… حرف آخرش را زد… مگر تو کَر بودی؟… ابله! عجیب است که یادت نیست … وقتی آن دیوانه تبرش را به سوی تو پرتاب کرد… سرت را دزدیدی… نمُردی اما ساقه یاس شکست… تو جز گریستن چه کردی؟
امید سر به زیر انداخت. چشمانش را بست، از شرم. هیچ نگفت.
ــ حالا هم بیهوده دلخوش مباش… همهچیز تمام شد… تمام.
صدایی برخاست. مانند جابهجا شدن تیرهای چوبی کهنه سقف در هنگام زمینلرزه. درزهای پنجره از هم گسست. عطر یاس در خانه پیچید. خانه را در هم پیچید، با بوی باران، بوی خاک.
یَأس به سرفه افتاد تا کبود شد و ساکت. گویی هزارسال مرده است.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.