توضیحات
شبی غریب بالای سر اردوگاه فرو میچکید، شبی اندوهناک و خسته و وامانده که از سوی دشت هموار آرامآرام بهطرف ما قدم برمیداشت. برای فراموش کردن عطش چندی قبل، علفهای صحرایی به هوا خنکی سبکی میآورد، رایحة سکرآوری در پیکرم نفوذ میکرد، شبی بکرِ جنوبی…
دلم مثل سرب سنگین بود. انگار زمین مرا میبلعید و میخواست در آغوشم بگیرد…
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.